اِبْراهيمِ اَدْهَم، ابواسحاق ابراهيم بن ادهم بن منصوربن يزيد ابن جابر(يا عامربن اسحاق) تَميمي عِجْلي، عارف و زاهد معروف سدۀ 2ق/8 م. در تذکره ها پدر او را از ملوک خراسان گفتهاند و درباره علت و چگونگي پيوستن او به طريق زهد و تجرد داستان هاي مختلف نقل شده است. بنابر يکي از اين روايات ابراهيم در قصر شاهي بر تخت خفته بود. نيمه شب سقف خانه جنبيد و آواز پاي کسي که بر بام بود، شنيده شد. ابراهيم پرسيد، کيست؟ جواب آمد که شتر گم کردهام و گم شده خود را مي جويم. ابراهيم گفت اي نادان شتر بر بام مي جويي؟ پاسخ آمد: پس تو بر تخت زرين و در جامه اطلس چگونه خداي را مي جويي؟ اين سخن موجب دگرگوني دروني او شد و وي زندگاني زاهدانه پيش گرفت(عطار، 102-103؛ مولوي 2(4)/321-322، 327-328). بنابر روايت ديگر، روزي به قصد شکار بيرون رفته بود، در بيابان در پي صيدي اسب مي تاخت. ناگهان آوازي به گوشش رسيد که آيا تو را براي اين کار آفريدهاند و آيا بدين کار مأمور شدهاي؟ به اطراف خود نگريست و کسي را نديد. گمان برد که شيطان با او سخن گفته است. بر او نفرين فرستاد و در پي صيد خود روان شد. بار ديگر همان آواز به گوشش رسيد. باز بر شيطان نفرين فرستاد و هم چنان اسب مي تاخت تا بار سوم همان آواز را از کوهه زين اسب خود بشيند. اين بار حال او دگرگون شد. عنان باز کشيد و به سوي شهر روان شد. در راه بازگشت به شباني از شبانان پدر خود رسيد. اسب و سلاح و جامه خود را به او داد و پوستين و کلاه او را پوشيد و روي از دنيا برتافت و به زهد و تجرّد روي آورد(سُلَّمي، 14-15؛ ابونعيم، 7/368؛ ابن عساکر، 2/168؛ عطار، 103-104). در روايت ديگري آمده است که روزي ابراهيم ادهم در قصر خود نشسته بود و ارکان دولت نزد او ايستاده بودند. ناگاه مردي با هيبت از در درآمد و به سوي تخت ابراهيم پيش رفت. ابراهيم از او پرسيد که کيستي و چه مي خواهي؟ گفت آمدهام تا در اين رباط فرود آيم. ابراهيم گفت اين رباط نيست، سراي من است. مرد پرسيد که اين سراي پيش از تو از آنِ که بود؟ گفت از آنِ پدرم. پرسيد پيش از او از آنِ که بود؟ گفت از آنِ فلان کس. پرسيد پيش از او؟ گفت از آن پدر فلان کس. پرسيد آنان همه کجا رفتند؟ گفت همه مردند و رفتند، پرسيد: آيا چنين جايي که در آن مي آيند و مي روند جز رباط است؟ مرد بيگانه پس از اين سخن به شتاب از خانه بيرون رفت. ابراهيم در پي او دويد و از او پرسيد تو کيستي؟ مرد گفت من خضرم و ناپديد شد(عطار، 103). اين واقعه موجب انقطاع او از دنيا شد. درباره ابتداي کار او داستان هاي ديگري نيز نقل کردهاند که همگي حکايت از آن دارد که وي پيش از آن که به طريق زهد و رياضت درآيد، از امير زادگان بلخ بوده و پدر و يا جدّ مادريش، طبق روايتي که به ابن بطوطه رسيده(صص 78-79) در آن ناحيه جاه و مقامي داشته است. ولي چنين به نظر مي رسد که که پدرش ادهم اهل علم و محدث بوده، زيرا ابراهيم خود احاديثي از او نقل کرده است(نک: صفدي، 5/318؛ مزّي، 2/27؛ کتبي، 1/13؛ سلمي، 13؛ ابن کثير، 10/135؛ ابن عساکر، 2/167). بعضي از مستشرقان داستان آغاز کار او را متأثر از داستان زندگي بودا دانستهاند(ماسينيون، 81) که سلطنت و لذات دنيايي را ترک کرد و به تجرد و زندگي زاهدانه روي آورد. گر چه اين گونه مشابهت ها لزوماً و هميشه برخاسته از تأثير و تأثر نيست و مي تواند«مشابهت نوعي» باشد، چنان که داستان هايي از اين گونه درباره ابوالفوارس شاه بن شجاع کرماني(صوفي سده 3ق/9م) و بعضي ملوک ديگر نيز گفته شده است(ابن قدامه، 30-56، 131-191؛ يافعي، 189، 225-233؛ ابن عساکر، همان جا؛ پند پيران، 57-61)، ليکن در اين مورد خاص احتمال اين که روايات بودايي با داستان ابراهيم ادهم درآميخته باشد، بي وجه نيست، زيرا بلخ در آن روزگار يکي از مراکز مهم تعليمات و تبليغات بودايي بوده و سرگذشت بودا، چنان که از روايات سغدي و ترکي و فارسي و عربي داستان بلوهر و بوذاسف بر مي آيد، در شرق ايران و در ميان بوداييان، مانويان و مسلمانان آن نواحي شهرت تمام داشته است.
آن چه مؤيد اين احتمال است و تاکنون بدان توجه نشده، يکي داستان ملاقات ابراهيم با پسر خود در مکه است که عطار(صص 108-109) و ديگران آن را نقل کردهاند و آن نيز به داستان ملاقات بودا با پسرش راهولا بي شباهت نيست. ديگري گفتگوي او با ابليس است(عطار، 122) که روبهرو شدن بودا را با مارا به ياد مي آورد. نسب نامه او در اکثر تذکره ها و منابع تاريخي(ابن عساکر، 167؛ ابن خلکان، 1/31؛ ابن کثير، 10/135) به صورتي است که در آغاز اين گفتار نقل شد(با تفاوت هاي اندکي که در نقل و کتابت روي داده است) و غالباً او را از اعراب دانستهاند، ولي اين احتمال نيز هست که اجداد وي از موالي بوده و به بکربن وائل منسوب بودهاند(بستي، 183؛ ابوالفداء، 2/9؛ ابن اثير، 6/56). ابويوسف بسوي در کتاب المعرفه و التاريخ(2/455) گفته است که وي از اعرابي بوده که به خراسان نزد ليث(ظاهراً ليث بن نصر سيار) رفته و در آن جا اقامت گزيده است. البته اين خبر را سند ديگري تأييد نمي کند و بعيد نيست که در نقل روايت خلط و اشتباهي روي داده باشد. ولادت او در بلخ بوده است(ابن اثير، ابوالفداء، بستي، همان جاها)، ولي بعضي از مورخان نوشتهاند که هنگامي که پدر و مادرش به حج رفته بودند، ابراهيم در مکه تولد يافت(ابونعيم، 7/371؛ مزّي، 2/30؛ ذهبي، سير اعلام، 7/388؛ ابن ملقّن، 5). درباره علت خروج او از بلخ نيز روايات مختلف است. اغلب مورخان و تذکره نويسان نوشتهاند که وي در پي دگرگوني روحي و ترک اغراض دنيوي به عراق عرب و شام رفت تا زندگاني زاهدانه در پيش گيرد و رزق حلال از دسترنج خويش حاصل کند، ولي طبق روايتي که ابن عساکر نقل کرده است(2/168) وي از ترس ابومسلم از خراسان گريخت و به نواحي مرزي شام و روم(ثغور) رفت(نک: ذهبي، همان جا؛ مزّي، 2/29؛ ماسينيون، 235-236). بنابر روايت ديگري که ابونعيم اصفهاني آورده است، عبداللـه بن مبارک گفته است که من و ابراهيم ادهم و گروهي ديگر در طلب علم از خراسان بيرون شديم(7/369). ابراهيم پس از خروج از بلخ به عراق عرب و از آن جا به حجاز و شام رفت و ساليان دراز در شهرهاي آن نواحي به سير آفاق و تزکيه نفس مشغول بود و طبق روايات در جنگ هاي مسلمانان با روم نيز شرکت مي جست، چنان که گفته اند که حتّي در وقت مرگ خواسته بود که تير و کمانش را به دستش بدهند(ابن عساکر، 2/199؛ کتبي، 1/13). به گفته فريدالدين عطار، ابراهيم ادهم پس از ترک بلخ به نيشابور رفت و در آن جا در غاري مسکن گزيد و مدت 9 سال در آن غار به عبادت و رياضت مشغول شد، ولي هنگامي که مردمان از احوال او باخبر شدند، آن محل را ترک کرد و به مکه روي نهاد(صص 104-105)، اين روايت پيش از عطار هم در خراسان معروف بوده و محمدبن منوّر در اسرارالتوحيد از رفتن ابوسعيد ابوالخير به آن ناحيه(که آن را«زندرزن» مي گويد) براي زيارت غار و صومعه ابراهيم ادهم، و همراه شدن ابو علي سينا با ابوسعيد سخن گفته است(4/194-195). سکني گزيدن زاهدان و عابدان در غارها امري معمول بوده است و در کتب ديگر نيز اشارات بسيار بدان ديده مي شود. به گفته کلاباذي در کتاب التعرف اين گروه از زاهدان را«شکفتيه»، يعني ساکنان شکفت ها و غارها، مي ناميدهاند(ص 21) و بعيد نيست که ابراهيم ادهم پيش از رفتن به عراق و حجاز و شام چندي در اين محل انزوا و تجرد اختيار کرده باشد. ابراهيم ادهم در مکّه با سفيان ثوري و فضيل بن عياض و ابويوسف غسولي صحبت داشت (سلمي، 13؛ انصاري، 68؛ ابن ملقّن، 6) و گفتهاند که وي شاگرد ابوحنيفه بود (هجويري، 113، 128). ابوحنيفه در حق او مي گفت که«او به خدمت خداوند مشغول شد و ما به خدمت تنها خود»(همو، 51؛ عطار، 102). بنابر گفته اکثر مورخان وي در جنگ با روميان بيمار شد و درگذشت. وفات او را ابن عساکر(2/196) از قول محمدبن اسماعيل بخاري(161ق/778م) گفته و بستي(ص 183)، سمعاني(2/305)، ذهبي (العبر، 1/183)، ابن ملقّن(ص 6)، ابن اثير(6/56) و کتبي(1/14) نيز همين سال را ذکر کردهاند، ولي ابوالفداء(2/9)، مزّي(2/37)، ابن کثير(10/135)، ابن عماد(1/255) و ابن حجر(1/102) مرگ او را در(162ق/779م) دانستهاند. ابن عساکر نيز(همان جا) سال اخير را درست دانسته است. سال 140 که ابن خلکان(1/32) ذکر کرده و سال هاي 163 و 166 که کسان ديگر گفتهاند(مزّي 2/37؛ ابن عساکر، 2/196؛ ابن حجر، 1/103). اين نظر اخير را مي توان با گفته محمدبن کناسه(شاعر عصر عباسي) خواهرزاده ابراهيم ادهم مربوط دانست که در قصيدهاي در مدح خال خود(ابوالفرج اصفهاني، 11/113) به«جَدَث الغربي» يعني گورستان ناحيه«غربي» که در شمال مصر و غرب دلتاي رود نيل واقع است، اشاره مي کند. در سده(7 و 8ق/13 و 14م) مردمان شام و فلسطين مقبره ابراهيم ادهم را در شهر جبله مي دانستند و ابن بطوطه، ابوالحسن هروي در کتاب الاشارات الي معرفه الزيارات قبر او را در جبله لبنان زيارت کرده است(صص 78، 83، 283). پيش از ابن بطوطه، ابوالحسن هروي در کتاب الاشارات الي معرفه الزيارات قبر او را در جبله بر ساحل دريا گفته(ص 23) و در جاي ديگر از همين کتاب، به قريه کَفَر بَريک که تربت لوط را نيز در آن مي دانستند، اشاره کرده، ولي گفته است که درست همان جبله است(ص 29). به گفته ابن بطوطه(ص 382) در شهر بلخ تا زمان او خانه ابراهيم ادهم را مردمان مي شناختهاند و او خود به زيارت آن رفته است(ص 29). به گفته ابن بطوطه(ص 382) در شهر بلخ تا زمان او خانه ابراهيم ادهم را مردمان مي شناختهاند و او خود به زيارت آن رفته است. اين اختلافات ظاهراً از همان اوائل پيدا شده و موجب گرديده است که ابن جوزي به وجود دو ابراهيم ادهم قائل شود(ابن حجر، 1/103)، و در زمان فريدالدين عطار به نوعي بوده است که وي مي گويد: «نقل است که چون عمرش به آخر رسيد ناپيدا شد، چنان که به تعيين، خاک او پيدا نيست. بعضي گويند در بغداد است و بعضي گويند در شام است، و بعضي گويند آن جاست که شهرستان لوط پيغمبر(ع) به زمين فرو رفته است و او در آن جا گريخته است از خلق و هم آن جا وفات کرده است»(ص 127). ابراهيم ادهم را در شمار محدّثين نيز آوردهاند(بخاري، 1(1)/273؛ ابن ابي حاتم رازي، 1(1)/87؛ ذهبي، العبر، 1/183؛ ابن حجر، 1/102؛ مزّي، 2/27-28) و ابونعيم(8/51-58) و راويان حديث احاديثي از او نقل کردهاند(سلمي، 14؛ مزّي، 2/38-39؛ ابن کثير، 10/135، 145؛ ابن عساکر، 2/167-168) و نسخهاي نيز از کتابي به نام جزء فيه مسند احاديث ابراهيم بن ادهم الزاهد در دارالکتب قاهره موجود است(GAS، 1/215)، ولي ظاهراً در اواخر عمر نقل و روايت حديث را رها کرد. از قول او آوردهاند که گفت: 3 چيز مرا از اين کار بازداشت، يکي شکر نعمت، ديگر استغفار از معصيت، سه ديگر آماده شدن براي مرگ(ابن کثير، 10/137). در بعضي از منابع متأخر شيعي آمده است که ابراهيم ادهم در مکه به خدمت امام محمد باقر(ع) رسيد و از برکات و انفاس او بهره گرفت (شوشتري، 2/24) و طبق رواياتي که نقل کردهاند وي در کوفه، هنگامي که امام صادق(ع) از آن شهر عازم مدينه بود، همراه با جمعي از علما به مشايعت آن حضرت رفت(ابن فهد،70؛ خوانساري، 1/145). ولادت ابراهيم ادهم را در حدود(100ق/718م) نوشتهاند(ذهبي، سيراعلام، 7/387-388). خروج او از بلخ طبق اغلب روايات در روزگار جواني بوده و اگر گريختن او از پيش ابومسلم، چنان که قبلاً اشاره شد، درست باشد، بايد در حدود(130 تا 132ق) از بلخ بيرون رفته باشد. به هر حال ارتباط او با امام باقر (ع) که در(114ق/732م) وفات يافته دور از احتمال است، هر چند که نام او را در شمار راويان حديث از آن حضرت آوردهاند(مزّي، 2/27؛ کتبي، 1/13؛ صفدي، 5/318). با اين همه دور نيست که با امام صادق(ع) ملاقات کرده باشد. بودن او در کوفه و مکه و مدينه، در زمان حيات امام صادق(د 148ق/765م) و مشابهت برخي از سخنان او با اقوالي که از آن حضرت نقل شده(ابونعيم 8/11؛ شيبي، 1/205، 208)، انتساب او به قبيله بني عجل که به دوستي اهل بيت شهرت داشتند و نيز انتساب او به قبيله بکربن وائل که گروهي از آنان پيروان علي(ع) بودند(ثقفي، 1/338)، مي تواند از نوعي ارتباط يا ارادت او به خاندان نبوت حکايت کند، ولي هيچ يک از اين اشارات دليل بر تشيع ابراهيم ادهم نيست و در کتبي که قدما در رجال نوشتهاند، نام او در شمار پيروان ائمه اطهار نيامده است. شخصيت ابراهيم ادهم و احوال و اقوال او در تاريخ تصوف اسلامي و در نخستين مراحل شکل گيري آن تأثير و اهميت بسيار داشته است. ابهامات و آشفتگي هايي که در شرح احوال و ذکر وقايع زندگاني او ديده مي شود، و نيز افسانه هايي که درباره او ساخته شده، همگي برخاسته از شهرت او و دليل بر تأثيري است که شخصيت و اقوال و رفتار او در افکار و اذهان مردم بر جاي گذارده است. سلسله چشتيه شجره طريقت خود را از طريق شيخ ابواسحاق چشتي(معروف به شامي) به سلسله ادهميه و ابراهيم ادهم مي رسانند(آريا، 69، 74-77) و سلاطين فاروقيه دکن با جعل نسب نامهاي نسل خود را از طريق او به عمربن خطاب مي پيوستند(فرشته، 2/277). در ادبيات عرفاني، ابراهيم ادهم يکي از برترين نمونه هاي زهد و ترک و تجرّد به شمار رفته است. ابوحنيفه او را«سيدنا» خطاب مي کرد، و جنيد او را«مفاتيح العلوم» لقب داده است(هجويري، 129؛ عطار، 102) چنان که يوسف مزّي در تهذيب الکمال(2/36) از قول عبدالوهاب ميداني نقل کرده است، ابوالعباس احمدبن محمد بَرْدَعي کتابي درباره ابراهيم ادهم تأليف کرده بود به نام زهد ابراهيم. از اين کتاب امروز اثري در دست نيست، ليکن از کتاب ديگري درباره او به نام الروض النسيم و الدّر اليتيم في مناقب السّلطان ابراهيم و يا سيره السلطان ابراهيم بن ادهم نسخه هايي موجود است که به قلم احمدبن يوسف سنان القَرَماني(د 1019ق/1611م) نوشته شده و ترجمه و تلخيصي است از کتاب ديگري به نام الطرازالمعلم(في قصه) السلطان ابراهيم ادهم که به زبان ترکي و به قلم درويش حسن رومي(سده 10ق/16م) نوشته شده بود(GAL، II/301؛ آلوارت، VIII/47-48؛ العش، 294). اين شرح حال شامل داستان هايي است درباره ابراهيم ادهم، پدرش و جدش، و مترجم مطالبي از کتب ديگر نيز بر اصل کتاب افزوده است(آلوارت، همان جا). در کتابخانه گوتا(در آلمان) نيز نسخهاي از منظومهاي با عنوان قصه ولي اللـه ادهم به زبان عربي هست(پرچ، IV/461-462). به زبان فارسي نيز داستان هاي عاميانه ديگري درباره او نوشتهاند(بدوي، 228-229). ابوالحسن محمد شاعر هندي داستان زندگاني ابراهيم ادهم را به نام گلزار ابراهيم به زبان اردو به نظم درآورده که چندبار به چاپ رسيده است(بلومن هارت، II/6). داستان ترک سلطنت ابراهيم در افسانه هاي عاميانه ايراني هم ديده مي شود و در روايتي از آن که در کاشان معروف است، سبب تنبّه و توبه او سخني است که از يکي از کنيزکان خود مي شنود(م.م، 113). در اندونزي داستان ابراهيم ادهم شهرت و رواج تمام داشته و با تصرفات و اضافات گوناگون به اغلب زبان هاي اين ناحيه نقل شده است(جونز، 8). در ادبيات مالاکايي علاوه بر روايات و داستان هايي که در کتاب بستان السلاطين في ذکر الاولين و الآخرين، نوشته نورالدين الرّانيري(سده 11ق/17م) درباره ابراهيم ادهم از کتاب هايي چون روض الرياحين يافعي و تذکره هاي فارسي و عربي نقل و ترجمه شده است (همو، 8-11)، کتاب افسانهآميز مستقلي درباره او موجود است به نام حکايه سلطان ابراهيم ادهم که تأليف آن به شخصي به نام ابوبکر حضرموتي نسبت داده شده و معلوم نيست که اين شخص مؤلف کتاب به زبان عربي بوده يا مترجم و يا مؤلف آن به زبان مالاکايي. اين داستان سراسر ساختگي است، ولي در برخي موارد مشابهت هاي دوري با روايات مشهور و قديمي مربوط به ابراهيم ادهم دارد و نکات اخلاقي و عرفاني آن شايسته توجه است. اين داستان ها هيچ گونه ارزش تاريخي ندارند و تنها از دامنه وسيع شهرت و ميزان تأثير شخصيت اين زاهد مسلمان در اذهان و افکار عامه مسلمانان در نقاط مختلف جهان حکايت ميکنند. شهرت ابراهيم ادهم از حدود سرزمين هاي اسلامي فراتر رفته و در ادبيات اروپائي نيز آثاري بر جاي نهاده است. نيکولائومانوچي سياح و مورخ ايتاليايي که در قرن 11ق/17م در دربار شاهان مغولِ هند بوده، يکي از داستان هاي مربوط به ابراهيم را در کتاب«تاريخ مغول» خود درج کرده و شاعر معروف انگليسي ليهانت(1784-1859م) در قطعهاي بسيار شيوا به نام«ابو ابن ادهم» داستان خواب ديدن ابراهيم، جبرائيل را در حالي که نام دوستان حق را بر صحيفهاي مينوشت، به نوعي که در تذکرهالاولياءِ عطار(ص 123) ديده مي شود، به زبان انگليسي نظم کرده است. اهميت ابراهيم ادهم در تاريخ تصوف اسلامي بيش تر از جهت سهمي است که وي در تحول زهد و تقوي و عبادت اوليه اسلامي به رياضات و مجاهدات و افکار صوفيانه دورههاي بعد داشته است. وي برجسته ترين نماينده اين جريان بوده و پيش از او حسن بصري و سفيان ثوري، و بعد از او کساني چون شاگردش شقيق بلخي و رابعه عدويه در ظهور و تکامل آن سهم اساسي داشتهاند. مقدمات و مراحل اوليه بسياري از اصول نظري و قواعد اخلاقي و عملي عرفان اسلامي را که از سدههاي(3 و 4ق/9 و 10م) به بعد به عنوان مباني و شرايط سير و سلوک و منازل و مراحل طريقت شناخته شد، در اعمال و اقوال منسوب به او مي توان يافت. بسياري از معاني و مفاهيم رايج در ميان متصوفه، چون خوف و رجا، صبر و رضا، توبه و زهد، اخلاص و شکر و توکّل، عزلت و خلوت، فقر و غنا، قرب و محبت و آداب مربوط به صحبت و خدمت و معيشت، پيش از آن که در کتب و رسالاتي که کساني چون محاسبي، سرّاج، کلاباذي و قشيري نوشتهاند، تعريف و تبيين شود و به عنوان معاملات و مکاسب و به صورت مقامات و احوال تنظيم و ترتيب يابد، در رواياتي که ابونعيم اصفهاني و مؤلفان و تذکره نويسان ديگر درباره او نقل کردهاند، به تعابير مختلف و غالباً در ضمن بيان موارد و مواقع آن ها، به روشني ديده مي شود. مخالفت او با نفس(ابونعيم، 7/371؛ هجويري 77-79) و پرهيزش از شهرت و گريزان بودنش از اقبال مردم(ابونعيم، 7/369، 372؛ عطار، 105، 106-107) گاهي رفتار و اعمال ملامتيه را به ياد مي آورد و روش وي در ايثار و انفاق در حق اصحاب و همراهان خود به روش و سيرت جوانمردان بيشباهت نيست. برخلاف فقيران بودايي و راهبان مسيحي که از کار و کوشش براي امرار معاش پرهيز داشتند، وي خواستار رزق حلال از دسترنج خود بود و براي اين مقصود در کشتزارها کار مي کرد، به باغباني و نگهباني مزارع مي پرداخت و در جنگ هاي مسلمانان با امپراطوري بيزانس شرکت مي کرد. گر چه خود در آغاز جواني تأهل اختيار کرده و داراي فرزند شده بود، ولي تحمل بار تأهل را مانع سير و سلوک مي دانست و مي گفت فقيري که زن بگيرد، چون کسي است که در کشتي نشيند و چون فرزند آورد چنان است که غرق شود(ابونصر سراج، 199؛ عطار، 110-111). وي در برابر صاحبان مقام و قدرت بيباک و گستاخ بود و با لحن تند و انتقاد آميز آنان را از دنياپرستي و دين فروشي برحذر ميداشت(ابونعيم، 8/10؛ مزّي، 2/36؛ ابن عساکر، 2/190؛ ابن ابيالحديد، 2/96). در اقوال منسوب به او سخنان شطحآميز، از آن گونه که به بايزيد بسطامي و حلاج نسبت دادهاند، ديده نمي شود و از فنا و بقا، توحيد شهودي و وجودي، محو و اثبات، صَحو و سُکر، غيبت و حضور و موضوعات ديگري که در آثار عرفاي بعد از او آمده و مباني نظري عرفان اسلامي را تشکيل داده است، نشان روشني نيست. راه و روش او در تصوف، زهد و عبادت، رياضت و مجاهدت، ذم دنيا و گريز از خواسته هاي دنيوي است، و پرهيز از هر چيز که انسان را از ياد خدا و عبادت او دور کند، محور و مرکز اقوال و افکار اوست.
منبع: بانگ مقالات فارسي